یه- اتفاق بد
زی زیگولوی مامان سلام
عزیزم دیروز یه اتفاق خیییییییییییییییییییییلی بد برا تو ومن افتاد همش هم تقصیر مامانت بود منو ببخش پسر عزیزم. دیروز صبح مثل همیشه که از خواب ناز بیدار شدی یه خورده برا مامان ناز کردی بعدش با اسبابازیا بازی کردی وقتی هم ازشون سیر شدی خواستی مامانی دورت بده مامان هم بلندت کرد بردت تو اتاق خودت با یه دست تو رو گرفته بودم با یه دست دیگه میخواستم جغجغه هارو از بالای کمدت بیارم
که تو یه دفعه از پشت خودت ول کردی مامان هم دست گذاشت وکمرتو گرفت ولی سرت محکم به زمین خورد.الهی بمیرم برا پسملم چه گریه هایی که نکردی مامانی نزدیک بود سکته کنه تلویزیون داشت ضریح امام حسینو نشون میداد همش هی می گفتم یا امام حسین .بلاخره هر جوری بود زنگ زدم به مامان جوون(مامی بابا) اونم اومد بغلت کرد ومیگفت چیزیت نیست فقط ترسیدی ولی مامانی دیگه حالی براش نمونده بود از بس گریه کرده بود.مامان جون گفت بریم خونه خودمون ما هم رفتیم پسر عمو وپسر عمه هم اونجا بودن داشتن بازی میکردن تو هم نگاشون میکردی ومیخندیدی دیگه رنگ وروت هم بهتر شدو بخیر گذشت خدا رو هزار مرتبه شککککککککککر .عزیزم مامان قول میده ازاین به بعد بیشتر مواظبت باشه.
حالا که مامان حالش جا اومده بزا یه چند تا عکس برات بزاره
وای وای وای اقا کوچولوی ما همیشه موقع نهار خوردن این کارش منم این دفعه گذاشتم هرخرابکاری که میخواد بکنه تاسیر بشه بعدشم مامان وبابا با هزار زحمت چربی های دستتو شستن
کیف کردی فسقلی
روز عاشورا بغل بابایی
اون روز از شب بارون زده بود تا خود صبح هوا خیلی دل انگیز بود مامان هم عدس پلو نذری درست کرده بود
چ