محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

محمدرضا کوچولو

محرم و چند روزی که گذشت....

سلام عشق مامان       مامان جان چند وقتی جور نشد برات بنویسم اخه تو خیلی فضول شدی وخیلی بغلی .مامان از دستت ذله شده همش بهونه میگیری میگی باید بغلم کنی هرجا دستوربدم منو ببرین خلاصه ماهم تحت امرتیم من که تا بابایی از بیرون بیاد تو رو میندازم بغلش همش به ساعت نگاه میکنم تا ببینم بابایی کی از مدرسه میاد.عزیزم ای چند وقت مامانی خیلی کمرش درد میگیره برا همینم زیاد نمیتونه پای کامپیو تر بشینه  وگرنه بابایی دعواش میکنه تا یادم نرفته ماه محرمو به همه عزا داران حسینی تسلیت میگم مامانی این اولین ماه محرمیه که تو هم حضور داری چند روزی همراه مامانی میری حسینیه  خونه بابا جونم بعد ظهرها روضه دارن ...
6 آذر 1391

یه کار جدید

سلام گوگولی مامان جان بلاخره بعد کلی تلاش مامانی وبابایی چند روز پیش یعنی 4 شنبه تونستی بدون کمک ما یه غلت کوچولو بزنی ودمر شی. صبح که بیدار شدی مامان تو رو گذاشت تو هال رفت که اتاق رو مرتب کنه وقتی برگشتم دیدم رفتی رو شکمو داری دست وپا میزنی قربونت برم بعدش مامانی کلی ذوق کردوبرات بشکن زد .اخه مامانی خیلی منتظر این لحظه بودواز اون روزی که این کار جدید رو یاد گرفتی خیلی فضوال شدی جیگر.یه هفته دیگه 5ماهت تموم میشه . این روزا خیلی نازو گوگول شدی عشق من اینم مراحل دمر شدن قهرمان مامان   اینم برا خاله ازاده ...
20 آبان 1391

,واکسن 4 ماهگی+مسافرت

سلام سوچول مامانی دوشنبه هفته پیش همراه مامانی مامان جون و بابایی رفتیم بهداشت واکسنتو زدیم البته با دو هفته تاخیر مامان جونم ببخشید ولی تقصیر مامانی نبود اخه وقتی بدنیا اومدی 10 روز بیمارستان بستری بودی (که داستانشو بعدا برات تعریف میکنم) برا همین واکسنت 10 روز عقب اوفتاد. وقتی واکسنتو زدن بغل مامان جون بودی اولش خیلی گریه کردی بعدش اروم شدی. قبلش هم قد و وزنتو گرفتن   وزن4/5 ماهگی :8/5  قد4/5 ماهگی:68 قربون قدو بالات برم. بعد رفتیم خونه مامان جون اخه ترسیدم خدای نکرده تب یا درد داشته باشی یه کم بی تابی میکردی ولی خدارو شکر خوب بودی بابایی هم شب اومد دنبالمون اومدیم خونه میخواستم پوشک...
18 آبان 1391

عکسای مسافرت

اینم عکس های پسملی صبح ساعت5/30 اقا محمدرضای گل اماده برای مسافرت با چشمای پف کرده تو راه برا خوردن صبحانه همرا چهره درهم محمدرضا اراک موقع نهار پسملی تو بغل بابایی عزیزم اون شب خیلی گریه کردی بعدش اینجوری با دهن باز خوابیدی مامان به فدات باغ انار بابا بزرگ اتنا مهاباد صبح بعد از صبحانه حرم  اقا علی عباس در باد رود کاشان باغ فین بغل بابایی جمکران قم حرم حضرت معصومه  نهار در رستوران اراک در راه برگشت کنار اکواریوم.حالا چی بخولم؟؟؟؟ به به عجب...
18 آبان 1391

عید قربان

  سلام محمد کوچولو       امروز صبح ساعت 10 بزور بیدارت کردیم رفتیم خونه بابا جون اخه تو عادت داری تا ساعت 11 بخوابی یه گوسفند قربونی کرده بودن همه خاله ها هم جمع بودن با پسر خاله هاودختر خاله. موقع نهار خوردن بغل مامان بودی همش هی نق میزدی اینگار هوس کباب کرده بودی منم یه ذره گذاشتم جلو دهنت تا مزه کنی  .کوچول ماما هر وقت بزرگ شدی همش برات کباب درست میکنیم. بعد نهار هم یه باد وبارون شدیدی اومد همگی رفتیم بیرون برا تماشای بارون  بچه ها(امیر حسین ومهدی وفاطمه) هم رفتن زیر بارون بازی کردن بعدشم چای و میوه  خیلی خوش گذشت.بابایی ایناهم نشستن به تماشای فوتبال متاسفانه تیمشون باخت....
7 آبان 1391

عکس

محمدرضا در جمع عروسکا جغجغه مورد علاقه محمدرضا.مامانی هر وقت بهش نگاه می کنی میخندی در اتاق محمدرضا   گلی که بابایی برامون آورد وقتی تو بدنیا اومدی   بعدش اوفتادی اینجوری شدی قربون پسرم برم   کادوی مامان جون ( مامان بابا) وقتی به دنیا اومدی. خاله ها با عموهاو عمه ها هر کدوم 50 تومن پسمل گلم باکالاسکه دورت دادم تا بالاخره خسته شدی وخوابیدی مامانی دیگه ترسید بهت دست بزنه بیدار بشی قربون خندت برم خاله مهتاب این لباستو خیلی دوس داره همون لباس خوشگل سرهمی که برات گرفتم   ...
2 آبان 1391

پسمل خوب مامان

کوچول مامان دوباره سلام! دیروز رفته بودیم خونه بابایی(بابای مامان) مامان جون یه کم فرنی برات درست کرد  اخه بعضی وقتا میترسم شیرم برات کم باشه مامان جون هم گفت بزار براش درست کنیم ببینیم می خوره یا نه یه قاشق غذا خوری برات درست کردیم  قربونت برم خیلی دوس داشتی ولی مامانی ترسید خیلی بخوری اخه بار اولت بود  ایشاالله بزرگ بشی ومامان غذاههای خوشمزه ای برا گل پسر درست کنه. اینم اولین غذای پسمل گل تو 5 ماهگی نوش جونت فدات شم این لباس خوشکلو مامان جون  از تهران برات گرفت عزیز مامان دیروز داشتم به بابا میگفتم باید خدا روشکر کنیم که اینقدر پسر اروم ونازی داریم گوگول ...
2 آبان 1391

بدون عنوان

سلام نفس مامان دیروز بردیمت دکتر اخه چند وقتیه از چشت اب میاد  اقای دکتر چشتو معاینه کرد گفت چیزی نیست عفونت چشمیه یه پماد وقطره بهت داد بزنیم تو چشت  فدات بشم بعدش رفیم بازار برات یه لباس سر همی ناز گرفتم که بعدا عکسشو برات میذارم شبم وقتی برگشتیم یکی از دوستای بابا با خانمش وپسرش اقا سهیل اومدن دیدن تو. 2ساعت پیش هم همراه بابابایی بردیمت حموم بعدشم شیر خوردی وخوابیدی بابا هم رفت کلاس . ...
27 مهر 1391