محرم و چند روزی که گذشت....
سلام عشق مامان مامان جان چند وقتی جور نشد برات بنویسم اخه تو خیلی فضول شدی وخیلی بغلی .مامان از دستت ذله شده همش بهونه میگیری میگی باید بغلم کنی هرجا دستوربدم منو ببرین خلاصه ماهم تحت امرتیم من که تا بابایی از بیرون بیاد تو رو میندازم بغلش همش به ساعت نگاه میکنم تا ببینم بابایی کی از مدرسه میاد.عزیزم ای چند وقت مامانی خیلی کمرش درد میگیره برا همینم زیاد نمیتونه پای کامپیو تر بشینه وگرنه بابایی دعواش میکنه تا یادم نرفته ماه محرمو به همه عزا داران حسینی تسلیت میگم مامانی این اولین ماه محرمیه که تو هم حضور داری چند روزی همراه مامانی میری حسینیه خونه بابا جونم بعد ظهرها روضه دارن ...
نویسنده :
مامان
14:35