بدون عنوان
سلام شیطون بلای مامانی
وای وااااااااااااای از دست این وروجک تازگی ها مامان وبابایی رو ذله کردی من که بدم نمیاد شیطونی کنی اخه خیلی وقته منتظر این صحنه های خرابکارانه موشی بودم
اگه بخوام از توانای های که تازگی کشفشون کردم بگم اول اینکه توپول مامانی مستقل میشینه یعنی پاتو که تو6ماهگی گذاشتی مینشستی ولی حالا دیگه میتونی بدون کمک مامی وبابا چند دقیقه وایستی بعدش خودت و میندازیو میری سراغ اسبابازیها
واینکه گلک مامانی در اواسط 6ماهگی سینه خیز میره بار اول که شروع کردی دنده عقب میگرفتی منو بابا کلی ذوق کردیم ولی بعدش بابایی گفت ای وای حالا کی دوباره باید منتظر باشیم جلو رو یاد بگیره ولی گل پسر ما فرداش فهمید که دیشب اشتباه کرده وباید جلو میرفت اینم بگم که مامان صحنه رو از دست نداد وفوری عکسبرداری کرد
فکر کردین نمیتونم ها؟؟؟الان نشونتون میدم !!!
اوه .....اوم....اهااااا
اهان این که برام چیزی نیست یه کار سختر بگید بابایی ومامانیاینم باباومامانی
از کارای دیگه اینکه نمیذاری بابایی اب خوش از گلوش پایین بره همین که برگه هاشو یا روزنامهاشو پهن کنه تو هم خودتو میرسونیو میشی نخود اش اول مچالشون میکنی بعد میبری تو دهنت قربونت برم من که خوشم مباد ولی جلو بابایی الکی میگم نکن محمد خرابکاری نکن
تازگی اشپزخونه رو هم کشف کردی وقتی با روروک میبرمت تا خودم هم به کارام برسم کیف میکنی نمیدونی باید از کجا شروع کنی مثل امروز
محمدرضا به اشپز خانه میرود
وااااااااااای چه چیزای اینجا پیدا میشه مامان جون
این دیگه چیه مامانی!!!!!!!میشه بازش کنم
بذار ببینم اینجا مامانی چی قایم کرده!!!!!!!!
خوابت کمتر شده وخیلی بازیگوش شدی ولی ماشاالله اشتهات خوبه یعنی هرچی بهت بدم نه نمیگی
مامان جان بعضی وقتا از یه چیزای خوشت میاد وبهشون نیگاه میکنی ومیخندی که من دلیلشو نمیدونم مثلا جاکلیدی یا دماسنج کجاش خنده داره.
از بس فضول شدی ماهم تا وقت گیر میارم میبریمت گردش یه روز که رفته بودیم بیرون یه اتفاق جالب اوفتاد اول باهم رفتیم کنار دریا یه خورده عکس گرفتیم ولی مامانی تو همش چشت به اب بودوبراش له له میزدی اصلانذاشتی یه عکس درست وحسابی ازت بگیرم
بعدش تو راه برگشت بودیم که چشمون به یه گله بز اوفتاد به بابایی گفتم وایسا بریم ببینیم محمد رضا چیکار میکنه خوشش میاد یا نه ؟همین که پیششون میرفتیم یکی از بز ها تازه بچشو بدنیا اورده بود هیچ کی هم پیششون نبود منم که خیلی دلم بحالشون میسوخت به بابایی گفتم باید بریم خبرشون کنیم بیان این بز کوچولو موچولو رو ببرن بهش شیر بدن خلاصه اونورا گشتیم دیدیم چندتا چادر زدن وچندتا از بچه هاشونم دارن بازی میکنن به یکی از پسرا که اونجا بود گفتیم وبعد دوید رفت سراغشو اوردش وای مامانی دیدی چقد کوچولو بود
(اخ اخ اخ محمد عزیزم پست شب یلدات +واکسن6 ماهگی رو مامانی اشتباهی حذف کردایقد نارحتم که نگو)