محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

محمدرضا کوچولو

8 ماهگی

    سلام گل پسر مامانی قربونت برم که برا خودت دیگه مردی شدی 8 ماهتم تموم شد  وارد 9مین ماه زندگیت شدی  وای که روزها چقدر زود میگذره چون با تو میگذره گلکم                                  ماهگیت مبارک شیرینی من وبابایی                                       ...
12 اسفند 1391

دعوت به مسابقه

ا مروز از طرف مامان پرهام جون به یه مسابقه دعوت شدم. موضوع مسابقه اینکه هدفتون از ساختن این وبلاگ چی بوده که بنظرم موضوع خیلی خوبیه وخودمم همیشه بهش فکر میکردم. منم دوست داشتم روزهایی رو که با پسر گلم میگذرونم رو اینجا ثبت کنم تا هر وقت بزرگ شد  این نوشته ها براش خاطره شن وخودش دنبالش کنه. خیلی خوشحالم که وارد این دنیای مجازی شدم چون دوستای خوبی هم برا خودم هم برا پسملی پیدا کردم واز اینکه وبلاگاشونو میخونم وشاهد بزرگ شدن نی نی هاشون هستم خیلی خوشحالم. مامانی ها ونی نی های گوگولی دوستون دارم ومطابق قانون این مسابقه 3نفر از دوستای گلم رو به مسابقه دعوت میکنم: معصومه جون مامان مدیا مامان جون مح...
24 بهمن 1391

بارون وگردش

سلام عزیز مامانی امروز هوا خیلی خوبه، بارونه یعنی از دیشب داره بارون میاد مامانی عاشق بارونه. امروز یه روز تعطیلی هم بود وبابایی خونه بود صبح تا ساعت 10 هر سه تایی خواب بودیم  بعدشم که بیدار شدی مثل همیشه از سر وکول بابایی بالا وپایین رفتی وبیدارش کردی بعدشم یه صبحونه کوچولو خوردیم اخه دیگه موقع ناهار بود بعدشم بابایی ومامانی یه خونه تکونی کوچولو کردن واقا پسر گل بعداز کلی ورجه وورجه خوابش برد وااااااای تواین هوای بارونی کیف میده بخوابی جمعه هفته پیش هم با باباجون ومامان جون وخاله مهتاب وخاله سعیده ووروجکاش رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت جای خاله ازاده وامیرحسین کوچولو خیلی خالی بود  محمدر...
12 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام شیطون بلای مامانی وای وااااااااااااای از دست این وروجک تازگی ها مامان وبابایی رو ذله کردی من که بدم نمیاد شیطونی کنی اخه خیلی وقته منتظر این صحنه های خرابکارانه موشی بودم اگه بخوام از توانای های که تازگی کشفشون کردم بگم اول اینکه توپول مامانی مستقل میشینه  یعنی پاتو که تو6ماهگی گذاشتی مینشستی  ولی حالا دیگه میتونی بدون کمک مامی وبابا چند دقیقه وایستی بعدش خودت و میندازیو میری سراغ اسبابازیها واینکه گلک مامانی در اواسط 6ماهگی سینه خیز میره بار اول که شروع کردی دنده عقب میگرفتی  منو بابا کلی ذوق کردیم ولی بعدش بابایی گفت ای وای حالا کی دوباره باید منتظر باشیم جلو رو یاد بگیره ولی گل پسر ما فرداش فهمید ک...
10 دی 1391

مریضی من وپسری

سلام به پسمل مامانی عزیزم چند وقتی نشد برات پست بزارم اخه مامانی مریض بود سرماخورده بود بعد از تلاش های زیادی برای جلوگیری از سرما خوردگی و مواظبت زیاد بلاخره هردومون مریض شدیم ولی خدا رو شکر پسری فقط اب ریزش داشت که هنوز هم داره  چند بار هم رفتیم دکتر مامانی چیزیت نبود ولی من ترسیدم گلو درد بگیری  اخه یه روز خوب شیر نمیخوردی منم شنیده بودم اگه نی نی ها نتونن خوب شیر بخورن گلوشون درد داره ولی فکر کنم بخاطر شربتهای بد مزه ای که اقا دکتر برات نسخه داده بود مامانی که بدجوری مریض شده بود اقای دکتر برا مامان دو تا امپول داد و لی خوب نشد دوباره رفتیم پیش دکتر دو تا امپول قوی تر بهمون داد  رفتیم خونه باب...
19 آذر 1391

بدون شرح

  این خوشمزه ها رو مامان درست کرده ولی همشو بابا ومامان خوردن  به  منم یه ذره نون دادن     ...
18 آذر 1391

یه- اتفاق بد

زی زیگولوی مامان سلام عزیزم دیروز یه اتفاق خیییییییییییییییییییییلی بد برا تو ومن افتاد همش هم تقصیر مامانت بود منو ببخش پسر عزیزم. دیروز صبح مثل همیشه که از خواب ناز بیدار شدی یه خورده برا مامان ناز کردی بعدش با اسبابازیا بازی کردی وقتی هم ازشون سیر شدی خواستی مامانی دورت بده مامان هم بلندت کرد بردت تو اتاق خودت  با یه دست تو رو گرفته بودم با یه دست دیگه میخواستم جغجغه هارو از بالای کمدت بیارم که تو یه دفعه از پشت خودت ول کردی  مامان هم دست گذاشت وکمرتو گرفت ولی سرت محکم به زمین خورد.الهی بمیرم برا پسملم چه گریه هایی که نکردی مامانی نزدیک بود سکته کنه تلویزیون داشت ضریح امام حسینو نشون میداد همش هی می گفتم یا امام حس...
9 آذر 1391

محرم و چند روزی که گذشت....

سلام عشق مامان       مامان جان چند وقتی جور نشد برات بنویسم اخه تو خیلی فضول شدی وخیلی بغلی .مامان از دستت ذله شده همش بهونه میگیری میگی باید بغلم کنی هرجا دستوربدم منو ببرین خلاصه ماهم تحت امرتیم من که تا بابایی از بیرون بیاد تو رو میندازم بغلش همش به ساعت نگاه میکنم تا ببینم بابایی کی از مدرسه میاد.عزیزم ای چند وقت مامانی خیلی کمرش درد میگیره برا همینم زیاد نمیتونه پای کامپیو تر بشینه  وگرنه بابایی دعواش میکنه تا یادم نرفته ماه محرمو به همه عزا داران حسینی تسلیت میگم مامانی این اولین ماه محرمیه که تو هم حضور داری چند روزی همراه مامانی میری حسینیه  خونه بابا جونم بعد ظهرها روضه دارن ...
6 آذر 1391